چرا حسرت؟!!
چرا سايه و حضور گرمت را ميان ثانيه هايم حس می كنم اما نيستی؟
چرا با تمام وجود تكه تكه شدن بلور آرزوهايم را كه زمانی چلچراغ زندگی ام بود
و اكنون آينه ی حسرت شدند را با تمام وجودم حس می كنم
اما دستان گرم تو به ياري دستان بی رمقم براي برچيدن و بند زدن بلورهای آرزوهايم نمی آيند؟
چرا زندگی ام در لابه لای ثانيه های تكراری حسرت لحظات با تو بودنم را به رخم می كشد
اما تو نيستی تا سر به روی سينه ات بگذارم و با كوله باری از غم تن خسته و بی رمقم
را بر روی قامت سروت تكيه نهم؟
اكنون...ارزش حضورت را از تك تك لحظات نبودنت ميتوان حس كرد...
نيستی...
نيستی و هيچ كس را يارای همپايی لحظات سرد و تكراری و بی تو بودنم نيست...
به راستی چرا نميتوانم گرمای دستان عاشقت را با تمام وجود حس كنم
و آغوشت مآمنی باشد براي تسلی وجود خسته ام؟
تو نيستی...زندگی...همه چيز تكراری است...
چرا از ميان آن همه عشق و علاقه و وابستگی تنها
درد فراق و چشم انتظاری و حسرت نصيب دل بی قرارم شده؟!!
چرا حسرت؟...چرا؟!!!
نظر یادتون نره
