محکوم به حبس ابد شدم
جرم من عاشقي بود،جرم تو شکستن يک قلب عاشق!
در اين دادگاه،اعتراف ميکنم اشتباه کرده ام که عاشق شدم،
اما تو همچنان سکوت کرده اي...
کاش تو نيز اعتراف ميکردي که قلبم را شکستي،
شاهد قلب شکسته ام،دو چشم خيسم است.
اشتباه کردم که قلب کوچک و پر از دردم را وارد اين بازي پوچ کردم...
نميدانستم اين بازي برد و باخت دارد،
زيرا من تنها به لحظه هايش مي انديشيدم.
با اينکه مي دانستم عشق دلتنگي،اشک،غم،غصه و جدايي دارد
اما باز عاشق شدم...
عاشق شدم و در پايان نيز قلبم به عزاي عشق نشست...
اگر جرم من عاشقي بود،جرم تو سنگين تر بود،تو يک قلب عاشق را شکستي.
تو احساس را در وجود من کشتي و زندگي ام را به مرز نابودي کشاندي.
حالا تو بگو اي سرنوشت،قاضي اين دادگاه،من محکومم يا آن بي وفا؟
سرنوشت چيزي نگفت،چون خودش در اين بازي نقش داشت...
در اين سوي دادگاه،من سرگردان و در سوي ديگر سرنوشت و آن بي وفا.
سرنوشت راي را به سود آن بي وفا اعلام کرد و مرا
محکوم به حبس ابد در قلب تنهايي ها کرد...
آري سرنوشت،مرا اسير تنهايي ها کرد
اما تو را در سرزمين خوشبختي ها رها کرد...
حالا من مانده ام و تنهايي ها...
احساس آرامش ميکنم با اينکه در قلب تنهايي ها زنداني ام!
نه غصه اي از عشق در دل دارم
نه دلتنگ کسي ميشوم،نه انتظار مي کشم و نه حسرت...
کاش از همان اول در اين گوشه،در کنار يار با وفايم
يعني تنهايي اسير ميشدم...
کاش هيچگاه عاشق نمي شدم...
نظرات شما عزیزان:
تا ما نیام سر نمیزنی
یه سر به بلاگم بزن اپم بدو بیا
.gif)